خوب...رسيديم به مهمونی....من با حال گرفته
!
رفتم اونجا به اميد اين که تحويلم بگيره از دلم در بياد..!
ولی....نه ..! از اين خبرا نبود.
.!
البته همه ميگن که اون حق داشت.
...يعنی
مهمونی بيشتر زنونه بود..!
واسه همين با بقيه فاميل می پريد..!
فقط يه نگا به من کرد ولی باز تحويلم نگرفت...!
اين دفعه اين قدر ناراحت شدم که وسط مهمونی ول کردم رفتم..
.!
گفتم که درس دارم و رفتم..!
بعد مامانم هم اومد..! گفت ديگه تابلو که سهله..! گالری شدم...!!
خواهرش زنگ زد که چرا رفتی..؟
گفتم ميخواستی اشکای منو ببينی..؟

به رو خودش نيورد..!گفت برو درست رو بخون...!
من داشتم گريه ميکردم و با مامانم حرف ميزدم..اون ميگفت....
اين هزار تا خواستگار داره...تا تحويلت ميگيره لاس بزن

..!!!!!
بعد هم ولش کن



اين واسه دهنت گندس..!
بعد مامان اون زنگ زد...
وای ی ی ی....گفت که چرا رفتی..؟
اخر اين sh کيه..؟ که کوروش اين کارا رو ميکنه..؟
آخه من اول اسمش رو اندخته بودم گردنم..!
مامانم هم ديگه تعارف نکرد وگفت دختر خودته..!!!!
اونم بهش گفت زکی..! اون نامزد داره..

!!
....مامانم نه حرفش رو تا يد کرد نه تکذيب...
ولی من باور نکردم.
...گفتم
بايد از دهن خودش بشنوم...
اونا ديگه حاضر نبودن منو تو خونه شون راه بدن.
.! چرا..؟
چون عاشق دخترشون بودم..!
من هنوز چيزی نگفتم که تو طاقت تموم شد!
باقيشو بگم ميبينی اشکات کلی حروم شد!
ولی قبول کردن برای دادن توضيح برم..!!
من هم مامان بیچارم رو ور داشتم مثلا بريم خواستگاری....آخه من که بابا نداشتم.!
خلاصه چشمتون روز بد نبينه....
رفتيم اونجا...تا اومدم دهن باز کنم..
يه اشاره به شوهر خواهرش کردن که منو ببره بيرون..!
اونم تو اشپز خونه بود منو نگا ميکرد و لبخند ميزد..
! اين منو کشته...همش لبخند ..!
من نفهميدم وقتی می خنده خوشحال بشم يا ناراحت..!
خلاصه خيلی محترمانه شوتم کردن بيرون..!!!
اما من که دست بر دار نبودم..!!....
از در بيرونم کردن ...پنجره هنوز بود..!....
اين داستان ادامه دارد..!
نظر يادتون نره.....
