باران سر نوشت


 امکانات جانبی 

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

 
 
 

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم


پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد

 طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

 

یادمان باشد دگر لیلی و مجنونی نیست

 به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

 

 یادمان باشد که در این بحر دو رنگی و ریا

 دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

 

 یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست

دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم

 

 یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم

 

 طلب سوختن بال و پر کس نکنیم


 
نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد پاسخ داد: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید؟ پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: این بار به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور و به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید؛ آیا به راستی این بلندترین درخت است؟
شاگرد پاسخ داد: اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم ترسیدم بلندتر از آن پیدا نکنم و دست خالی برگردم.
استاد پاسخ داد: ازدواج یعنی همین

 
 
نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

+ اپديت نميشود!

اين وبلاگ اپديت نميشود..!

اينجا فقط داستان عشق رو نوشتم..

 



 

+ داستان عشق ...قسمت اوّل

 

اگه اشتباه نکنم ميشه سال 77....همه چی از يه سفر معمولی خانوادگی شروع شد

حدود 20 نفر   از فاميلا با هم دسته جمی رفته بوديم شمال..!

همه هم تو يه ويلا.  ...اون موقع من تازه به زحمت 15 سالم بود!..  .تازه داشتم هر رو از 

 بر تشخيص ميدادم..! بله من هم مثل بقيه بچه ها دوست دشتم صندلی عقب بشینم!

بله همون عقب نشستن کار دست من داد واسه يه عمر...!

ميدونين که صندلی عقب مينی بوس چه جوره...من بقل يکی از دختری فاميل نشستم...

دروغ چرا...5-6 سال از من بزرگتره....

من هم اون موقع مثل خيلی ها احساس خود با مزگی داشتم..

!و اين دختر فاميل ما هم برا اينکه من ضايع نشم! ميخنديد.....

خنديدن همان و دل من رفتن همان........

برای اولين بار تو این عمر کوتاهم احساس عجيبی پيدا کردم ..!

ديدم اين دختر فاميل ما من تا حالا توجه نکرده بودم چه قدر مهربون و قشنگه...!

اون موقع فقط دوستش داشتم....اگر چه با اين عقل ناقصم ميفهميدم

که اون سهم من نميشه! خلاصه..رسيديم ويلا...

رفتيم کنار دريا.......

ديدم نشسته لب ساحل....يه قلب نسبتن بزرگ کشيده...!من رو هم که ديد خنديد...!

من هم خيال کردم....بله ما دو نفر عاشقيم....

روزها همين طور ميگذشت من بزرگتر شدم....

اون هم چون برادر نداشت مثل برادرش منو دوست داشت....

و من هم نميفهميدم که اين محبت ها فقط برادرانه هست......چرا ولی راستش ميفهميدم

 

ولی نميخواستم باور کنم...با خودم گفتم...شايد اون فقط منو دوست داره ولی من

ديگه عاشقش شدم...!با اينکه ميدونستم بهش نميرسم....با خودم عهد کردم

اين احساس پاک رو تا آخر عمرم حفظ کنم.......

کاری که الان داره ميشه 6 سال و هنوز حفظ شده

 

خلاصه........

روز ها گذشت و من هر روز عاشق تر از ديروز...! مثل صا ايران..!

همه چی به خوبی و خوشی داشت پيش ميرفت..........

تا اين که رسيدم به سال کنکور..........

بدترين سال تمام عمر من....

فعلن تو کف بمونيد...! چون اين سال کلی ماجرا داره....!

 

اين داستان ادامه دارد......



 

+ داستان عشق..... قسمت دوم

 

با استقبال خوب دوستان قسمت دوم داستان رو شروع ميکنيم...!

 

بله رسيديم به سال کنکور....1380

اين سال ديگه من بالغ شدم ....18 سال تمام..!

تو اين 3 سال هم اينقدر شعر عاشقونه خوندم که فاميلمون که سهله

 حافظ شيرازی هم  فهميدمن عاشق شدم..!

همه ميدونستن ولی کسی جدی نگرفت! و به روی من هم نمياوردن...!

فکر ميکردن يه هوسه زودگذره و زود يادم ميره......

ولی نه نشد...!

معشوقه من هم به اوج زيبای رسيده بود...!

تپ و تپ براش خواستگار مياومد.....

خارجی....ايرانی......دکتر .....مهندس.......خلاصه همه واسه خودشون کسی بودن..!

 

من هم هر دفعه ميشنيدم يه خواستگار جديد اومده ...دلم هری ميريخت پاين...!ولی هر

 

دفعه بخير ميگذشت...و خواستگار بيچاره دست از پا دراز تر رد ميشد پی کارش...!

 

اينو داشته باش تا بدونی من تو چه حالی بودم و کافی بود يه ذره به من بی محبتی کنه

تا من قاط بزنم..!

که همينطور شد و من قاط زدم خفن...!

 

دوباره تو کف بمونيد...! چون اگه هی بگم زود تموم ميشه...!

اون وقت چي بنويسم تواين وبلاگ؟

نظر يادتون نره...

 



 

+ داستان عشق.....قسمت سوم

 

خوب....سال کنکور شد....گفتم که خواستگارهاش زياد شده بودن

....ولی يه روز....

تو يه جشن يه نفر رو ديد که يه چيزی بهش گفت.....!

وقتی با هم رفتيم پيش مامانش...به مامانش گفت فلانی گفت

 ميخواد باهات حرف بزنه

دو زاريم افتاد که طرف خواستگاره...!

اين اولين بار بود که جلوی من از اين حرفا ميزد

....اونم با ذوق و شوق...!

من ناراحت شدم ولی اون انگار نفهميد..! يا به رويه خودش نيورد!

 

موقع برگشتن....هم صحبت از عروسی اون شد...!

اونم که تا حالا هميشه ميگفت

طرف من بايد اينجور باشه اونجور باشه....

اون بار گفت هر کی بتونه منو ببره خارج من

زنش ميشم..!.....از اون بعید بود...

خلاصه اين شد شروع دل شکستن من....

 

البته بگم که برای من فرصت پيش اومد برم خارج......

ولی به خاطر اون که اگه برم نمی بينمش

و اين که از جو خارج خوشم نمی اد نرفتم..

اگه زودتر ميگفت،، ولی نه باز هم نميرفتم...من کشورم رو دوست دارم

 با همه سختی هاش

.....

 

اين داستان ادامه دارد

نظر يادتون نره..

 

نویسنده : کورش ; ساعت ٦:۱٧ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۳/٧/۱٤
تگ ها:


 

+ داستان عشق.....قسمت چهارم

 

خوب اينم قسمت چهارم.....

 

اين روزا دقيقاً همون جشنه....يعنی سالگرد دل شکستن من..

..اينم از سال سوم..مبارکه..!

 

خوب ادامه داستان.........

بعد از اون واقعه ما رفتيم پی کارمون...!

و خوشبختانه ختم به خير شد..!فکر کنم خودش هم نفهميد چرا اون حرف رو زد..!!

چون يکی دو تا خواستگار توپ که از خارج اومدهبودن رو رد کرد.....

خداي اگه ميشد من زنشون ميشدم،..!

 

القصه....ما سرمون به کنکور گرم بود....شانس من هم کلاس کنکورم نزديک خونه

اونا بود...!من هم از خدا خاسته....! هی تلپ ميشدم اونجا....!!

به هر بهونه....يا نوار های جديد براش ميبردم...يا مياومدم پس ميگرفتم..!!

خلاصه هر وقت من دير مياومدم مامانم ميدونست کجا پيدام کنه..!!!

اما...اما....اون شب شوم رسيد......کاش اون شب نرفته بودم.....چشمتون روز بد نبينه...

ديدم يه نفر تريپ خواستگار...داره باهاش حرف ميزنه...

.وااااااای....حالا يارو رفت....من هم رفتم...!

يه شب ديگه اومدم ای کاش باز نيومده بودم.....اون شب اصلاً تحويلم نگرفت....

اون گوشه دراز کشيده بود درس ميخوند...!انگار نه انگار من اومدم ديدنش...!

با حال گرفته رفتم خونه....جوری که مامانم فهميد...! زنگ زد اونجا ....اين چرا ناراحته..؟

خودش اومد با من حرف زد...گفت خسته بوده حال نداشته...!من يه خورده اروم شدم

ولی ديگه حناش واسه من رنگی نداشت....!هنوز ناراحت بودم...تا اينکه چند روز بعد

دعوت شديم خونشون مهمونی.....

 

طبق معمول تو کف بمونيد...!

 

نظر هم يادتون نره....

نویسنده : کورش ; ساعت ٦:۱٢ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۳/٧/۱٤
تگ ها:


 

+ داستان عشق....قسمت پنجم

 

خوب...رسيديم به مهمونی....من با حال گرفته!

رفتم اونجا به اميد اين که تحويلم بگيره از دلم در بياد..!

ولی....نه ..! از اين خبرا نبود..!

البته همه ميگن که اون حق داشت....يعنی  

مهمونی بيشتر زنونه بود..!

واسه همين با بقيه فاميل می پريد..!

فقط يه نگا به من کرد ولی باز تحويلم نگرفت...!

 

اين دفعه اين قدر ناراحت شدم که وسط مهمونی ول کردم رفتم...!

 گفتم که درس دارم و رفتم..!

 

بعد مامانم هم اومد..! گفت ديگه تابلو که سهله..! گالری شدم...!!

خواهرش زنگ زد که چرا رفتی..؟

 گفتم ميخواستی اشکای منو ببينی..؟

به رو خودش نيورد..!گفت برو درست رو بخون...!

من داشتم گريه ميکردم و با مامانم حرف ميزدم..اون ميگفت....

اين هزار تا خواستگار داره...تا تحويلت ميگيره لاس بزن..!!!!!

بعد هم ولش کن

اين واسه دهنت گندس..!بعد مامان اون زنگ زد...

وای ی ی ی....گفت که چرا رفتی..؟

اخر اين sh کيه..؟ که کوروش اين کارا رو ميکنه..؟

 آخه من اول اسمش رو اندخته بودم گردنم..!

مامانم هم ديگه تعارف نکرد وگفت دختر خودته..!!!!

اونم بهش گفت زکی..! اون نامزد داره..!!

....مامانم نه حرفش رو تا يد کرد نه تکذيب...

ولی من باور نکردم....گفتم

بايد از دهن خودش بشنوم...

اونا ديگه حاضر نبودن منو تو خونه شون راه بدن..! چرا..؟

 چون عاشق دخترشون بودم..!
 

 

من هنوز چيزی نگفتم که تو طاقت تموم شد!

باقيشو بگم ميبينی اشکات کلی حروم شد!

 

ولی قبول کردن برای دادن توضيح برم..!!

من هم مامان بیچارم رو ور داشتم مثلا بريم خواستگاری....آخه من که بابا نداشتم.!

خلاصه چشمتون روز بد نبينه....

رفتيم اونجا...تا اومدم دهن باز کنم..

يه اشاره به شوهر خواهرش کردن که منو ببره بيرون..!

اونم تو اشپز خونه بود منو نگا ميکرد و لبخند ميزد..! اين منو کشته...همش لبخند ..!

من نفهميدم وقتی می خنده خوشحال بشم يا ناراحت..!

خلاصه خيلی محترمانه شوتم کردن بيرون..!!!

اما من که دست بر دار نبودم..!!....

از در بيرونم کردن ...پنجره هنوز بود..!....

 

اين داستان ادامه دارد..!

 

نظر يادتون نره.....

 

نویسنده : کورش ; ساعت ٦:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۳/٧/۱٤
تگ ها:


 

+ داستان عشق...قسمت ششم

 

 

 

بعله.....بعد از ناکامی در خاستگاری...!

من چاره ی جز اعمال خشونت..! نديدم..!

 

من اعتصاب غذا کردم...و اين اعتصاب 294 روز طول کشيد...!!!

تو اين مدت فقط نون ميخوردم با نوشابه...!مثل افغانی ها...!

تو اين مدت....خواهرش رفت کانادا....من هم 2 بار بيشتر نديدمش....يه بار

موقع خدافظی خواهرش تو فرودگاه...واااااای...گريه ميکرد....ميخواستم

همون جا بميرم....من هم گريه ميکردم...هيچ کی حواسش به من نبود...

ولی اون يه لحظه گفت....کورش...

بعد فهميد که نبايد بگه،،...حرف نزد ديگه...

يه بار ديگه هم تو يه جشن ديدمش....اصلاً منو نميشنا خت....!

نگاه هم به من نکرد...!

وقتی مامانش يه دقه رفت...فرصت کرد...

بگه خوبی کورش...؟؟...تا اومدم حرف بزنم

مامانش اومد....يه اشاره کرد که بيا....! و اون رفت...من ديگه نديدمش...

تنها دلخوشيم اين بود که زنگ ميزدم خونه شون  گوشی   رو ور

ميداشت...قطع  ميکردم

که اونم لو رفت منم...ديگه نشد..!

خجالت ميکشم بگم ولی......

من 3 بار سعی کردم خود کشی کنم....ولی نشد

...!مثل اينکه خدا نخاست..خلاصه....من تو اعتصاب   بودم   

  هيچ کی هم عين   خيالش   نبود...!

تا رسيديم به کنکور...!بماند که چه طور کنکور دادم

.....ولی قبول شدم...!

اونم جاي که کسی فکرش رو نميکرد....دانشگاه تهران...!مديريت...

 محشر  بود....ولی هيچ فرقی نکرد اوضاع...

تو اين مدت يه دوست نامردی زنگ زد گفت....!

بد بخت...! طرف عروسی کرد رفت...!!

تو واسه کی داری خودتو ميکشی..؟؟؟؟؟

چنان شوکی به من دست داد که منو با امبولانس

بردن بيمارستان روانی...!

ولی ديدن بقيه مريض ها رو بدتر ميکنم مرخصم کردن...!

خلاصه من که باور نکردم....و با اين اوضاع رفتم دانشگاه...

اونجا هم با اون قيافه که واسه خودم درست کرده بودم تابلو بودم...!

آخه زياد تحويلم ميگرفتن...! واسه همين قيافه رو بی ريخت کردم

...که خدای نا کرده عاشق نشم....اونم با دل شکسته

...يه ترم رو با همين اعتصاب تودانشگاه   پاس   کردم...!

اما ترم 2...........

 

 

اين داستان ادامه داره..!

نظر يادتون نره...!

 

نویسنده : کورش ; ساعت ٦:٠٦ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۳/٧/۱٤
تگ ها:


 

+ داستان عشق... قسمت هفتم

 بعله.....اينم از داستان عشق ما که داره به آخر ميرسه....

 

 

 

 

 

آقا کجا بوديم...؟(بلا جاي رفته بوديم مگه.؟)اها...ترم 2 دانشگاه....

 آقا چشمتون روز بد نبينه.....ديگه از بس ويتامين بهم نرسيده بود...چشمم

 

درست حسابی نمی ديد...

 

 

يه روز صبح چشم درد گرفت....مجبور شدم برم بيمارستان....البته هنوز زياد

 

وضعم خراب نشده بود...

 

 

ولی...قرار شد که تکليفم معلم شه..!(2 بار از رو درس پترس پسر فدا کار

می نويسی..!)بی مزه... رفتيم بيمارستان ولی کسی ککش هم نگزيد...!

 

 

 

 

خلاصه تو راه برگشتن همه نصيحت که اگه ادامه بدی می ميری...و...!

اونم ککش نمی گزه..!

 

 

من نمی دونم چرا....واقعاً هنوز نميدونم چرا...ولی تصميم گرفتم اون ريش

کذای رو بزنم...و بعد از 294 روز غذا بخورم....! اونم چی..؟ تخم مرغ...!

 

 

خلاصه...فردا رفتم دانشگاه....همه تو کف...!

 

سعی کردم يه خورده به خودم خوش بگذرونم....طفلی دلم..

..هيچی نخورده بود..!

 

 

وای ...يادم مياد غذا می ذاشتم جلوم....

ميگفتم به خودم اگه بخوری دوسش نداری....

 

 

با اينکه داشتم از گشنگی می مردم ولی نميخوردم...

 

 

ولی نمی دونم اون روز چرا بعد از بيمارستان ديگه نشد....

 

شايد تحملم تموم شده بود...آخه کم نبود که...294 روز.....همه ديگه

منتظر مردنم بودن...ولی حيف نشد..!خلاصه با نيومدنش به بيمارستان حرف

 

آخر رو زد..يه روز هم اومده بودن خونه مون....يه عکس دو نفره داشتيم

برده بودن...!

 

يه روز هم يکی از دختر داي هام اومده بود می گفت...

 

حيف نيست تو اينجا داری می ميری...اون داره صفا می کنه.!

 

 

ولی چه کار کنم عاشقم.....دوسش دارم....نمی شد...

 

خلاصه بعد از بيمارستان...يه خورده به قولی آدم شدم...يه اردو با حال

 

گزاشتم با بچه ها رفتيم شهرستانک..!

 

 

حتی نزديک بود اين دل شکسته دوباره تو دام بيفته..!

ولی....هنوز عاشق بودم...

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

آقاي اسميت به تازگي مدير عامل يك شركت بزرگ شده بود. مدير عامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره هاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت:
«هر وقت با مشكلي مواجه شدي كه نمي توانستي آن را حل كني، يكي از اين پاكت ها را به ترتيب شماره باز كن.»
چند ماه اول همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه ميزان فروش شركت كاهش يافت و آقاي اسميت بد جوري به درد سر افتاده بود.
در نااميدي كامل، آقاي اسميت به ياد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد.
كاغذي در پاكت بود كه روي آن نوشته شده بود:
«همه تقصير را به گردن مديرعامل قبلي بينداز.»
آقاي اسميت يك نشست خبري با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلي شركت را ناشي از سوء مديريت مديرعامل قبلي اعلام كرد. اين نشست در رسانه ها بازتاب مثبتي داشت و باعث شد كه ميزان فروش افزايش يابد و اين مشكل پشت سر گذاشته شد.
يك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات توليد توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشايندي كه از پاكت اول داشت، آقاي اسميت بي درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پيغام اين بود:
«تغيير ساختار بده.»
اسميت به سرعت طرحي براي تغيير ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند.بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد.
آقاي اسميت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد. پيغام اين بود:
 «سه پاكت نامه آماده كن.»

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند.
 
بهلول هم كه در آنجا حضور داشت.
 
به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.
 
داروغه گفت : چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
 
بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم، و گر نه به تو ثابت مي كردم.

 داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را

ثابت كن.
 
بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
 
يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد.
 
آنگاه داروغه در يافت كه چه آسان از يك " رنــــد " گول خورده است!

 

نوشته شده در چهارشنبه 15 تیر1390ساعت 8:48 AM توسط amirna| يک عشق |
 



گـِـــــریــــــه ! ...  حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!
نوشته شده در چهارشنبه 15 تیر1390ساعت 8:44 AM توسط amirna| يک عشق |
نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 انواع زن‌ها  زنها مثل اطو هستند هم مصرفشان بالا است هم زود داغ می کنند البته بدون بخارش هم بدرد نمی‌خورد.

 زن ها مثل پیاز هستند ظاهر سفید و ظریفی دارند اما باطنشان اشک آدم رو در می‌آورد. 

زنها مثل سکوت هستند با کوچکترین حرفی میشکنند. 

زنها مثل چراغ راهنمایی هستند هر چقدر هم با آنها حرف بزنی باز هم مرتب رنگ عوض می کنند.  

زنها مثل تخت خوابگاه هستند نوها و تازه هایشان کمیابند و کهنه هایش هم سرو صدا زیاد می کنند.  

زن ها مثل الکل هستند دیر بجنبی همهشان می پرند. 

زنها مثل عینک دودی هستند با هردودنیا را تیره و تار می بینی. 

زنها مثل ظرف سفالی هستند بدون رنگ و لعاب جلوه ای ندارند.

  زنها مثل کامپیوتر هستند یک بار خودش را میگیری و یک عمر لوازم جانبی آنرا. 

زنها مثل کیک خامه ای هستند با نگاه اول آب از لب و لوچه آدم آویزان می شود اما کمی بعد دل آدم را میزند.

  زنها مثل زیر شلواری هستند مردا با هیچکدامشان جرأت نمی کنند به بازار بروند. 

زنها مثل لاستیک سواری هستند کمتر از چهارتا بیفایده است.

  زنها مثل بچه ها هستند تا وقتی که ساکتند خوبند. ___________________________________________________________________________

انواع مردها  مردها مثل مخلوط کن هستند در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمیدانید به چه درد میخورد  

مردها مثل آگهی بازرگانی هستند حتی یک کلمه از چیزهائی را که میگویند نمیتوان باور کرد

 مردها مثل کامپیوتر هستند. کاربری شان سخت است و هرگز حافظه ای قوی ندارند 

مردها مثل سیمان هستند. وقتی جائی پهنشان میکنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی 

مردها مثل طالع بینی مجلات هستند. همیشه به شما میگویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می گویند.  

مردها مثل جای پارک هستند. خوب هایشان قبلا اشغال شده و آنهائی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم  

مردها مثل پاپ کورن ( ذرت بو داده ) هستند. بامزه هستند ولی جای غذا را نمی گیرند

 مردها مثل باران بهاری هستند . هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی قطع میشود 

مردها مثل پیکان دست دوم هستند ارزان هستند و غیر قابل اطمینان. 

مردها مثل موز هستند، هرچه پیرتر میشوند وارفته تر میشوند  

مردها مثل نوزاد هستند، در اولین نگاه شیرین و بامزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می شوید 

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 
   
   
   

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀



پرورش شترمرغ ! پرورش شترمرغ !
آموزش پرورش شترمرغ
همراه با تسهیلات بانکی
پودر سفید کننده دندان
قویترین سفید کننده گیاهی در 5 دقیقه
رفع زردی،جرم و تقویت مینای دندان
X
تبلیغات در بلاگ اسکای

 

پیامک جدید داری بفرست
09397097501

داستان خنده دار :: دلیل قانع کننده  (داستان و حکایت)

جمعه 27 خرداد ماه سال 1390 ساعت 11:03 AM

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.

BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

 

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. پای را بر پدال گاز فشرد و سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

 

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

ادامه مطلب ...
del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

داستان طنز :: سرخ پوست ها و زمستان سرد  (داستان و حکایت)

یکشنبه 8 اسفند ماه سال 1389 ساعت 05:12 AM

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

داستان واقعی خنده دار  (داستان و حکایت)

شنبه 29 آبان ماه سال 1389 ساعت 10:07 AM

این داستان واقعی است.

یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل جای اینکه از جاده اصلی بیایم یاد پدرم افتادم که می گفت: جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد میشه! من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، 20 کیلومتری از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل ، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه از موتور ماشین سردر نمی آرم. راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم دیدم یه ماشین خیلی ارام و بی صدا بغل دستم وایساد.....

من هم بی معطلی پریدم توش این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جاگرفتم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر ، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

ادامه مطلب ...
del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

داستان رستوران ارزان قیمت  (داستان و حکایت)

دوشنبه 24 آبان ماه سال 1389 ساعت 08:46 AM

جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”


گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”

جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.

del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

داستان پیرمرد و پسربچه ها  (داستان و حکایت)

شنبه 15 آبان ماه سال 1389 ساعت 4:29 PM

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!

از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

جوان عاشق و دختر شاه پریان  (داستان و حکایت)

پنجشنبه 1 مهر ماه سال 1389 ساعت 5:52 PM

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.  

جوان عاشق و دختر شاه پریان

 

 

ادامه مطلب ...
del.icio.us  digg  newsvine  furl  Y!  smarking  segnalo

داستان خنده دار رفتن یه خانم انگلیسی به هندوستان  (داستان و حکایت)

پنجشنبه 18 شهریور ماه سال 1389 ساعت 6:13 PM

در آن دورانی که کسی نمی‌توانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامه‌ریزی کرد. مهمان‌خانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانهء مزبور WC وجود دارد یا خیر.
مدیر مدرسه تسلّط کاملی به زبان
انگلیسی نداشت. نزد کشیش محلّی رفت و پرسید که
WC به چه معنی است. کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همّت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب

Wayside Chapel

 است که بداند آیا (کلیسای کنار جادّه) نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر. ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای نوشت. متن نامه به شرح زیر است:

ادامه مطلب ...
نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

ای کاش ثانیه ها به وسعت دریا بودند تاباقایقی که پاروزنان به سوی انتهای ان میروم در میان ان پنهان شوم،شایدبتوانم اسمان را نگاه کنم و بغض پنهان خود رابشکنم انگاه تو صدای شکسته شدنم را بشنوی و همچون من بباری،من از گریه های شبانه ام برایت میگویم گریه هایی که سکوت تلخ زندگی مرامیشکنند،برایت ازطلوع خورشید میگویم خورشیدی که دستم را به دست ماه سپرد وبابدرقه کردنش لبخند را از لبنم محو کرد…
اینو خودم تو سردترین روزای زندگیم برای خدای خودم نوشتم،قشنگه؟
:cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry:

نویسنده: حمید رضا کیا نی ׀ تاریخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , samana.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com